گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو - سید جواد یوسف بیک؛ آثار چیستا یثربی- همچون بسیاری از داستانهای مثلاً زنانهی ایرانی- هیچگاه جدی و قابل پیگیری نبودهاند. چه زمانی که میخواهد داستان بنویسد، چه آن زمان که فکر میکند دارد فیلمنامه مینویسد، چه وقتی که فمینیستبازی در میآورد و پز ضدّ مرد- و مردم- میگیرد، و چه زمانی که بدترین اثرش را در قالب داستانی سریالی و بیش از حد کشدار و ملال آور به بهانهی ترویج "فرهنگ" داستانخوانی در شبکههای "اجتماعی" منتشر میکند و تب اینگونه داستاننویسی را در میان کاربران این شبکهها میاندازد.
"پستچی" اثری ناچیز و به غایت بیمایه و بیارزش است که در آماتوریترین شکل ممکن سرهم شده است و لوسبازی های غیر دراماتیک یک دختر را با نگارشی دمدستی، مبتذل و غلط ارائه میکند. بسیار درگیر احساساتبازی است اما حتی لحظهای قادر به تولید احساس نیست- حس که پیشکش- چراکه نه دنیایی دارد، نه شخصیتی، و نه هیچ چیز دیگری. نویسنده مطلقاً در فضاسازی، شخصیتپردازی و قصهگویی سترون است و گیج. هم در لحن گیج میزند و هم در زبان. گاه به شدّت سطح پایین سخن میگوید و گاه از تشبیهات و حسآمیزی هایی باسمهای استفاده میکند که میزان ثقل آنها هیچ ارتباطی با این داستان سبک ندارد. واژهها، ترکیبات و بار معناییشان هم ابداً فکر شده و هماهنگ با یکدیگر نیستند و تمام این موارد، متن این به اصطلاح داستان را به شدّت شلخته کرده و به آن سر و شکلی سرهمبندی شده داده است. داستان نه روایت دارد، نه تبعاً منطق روایی. اینکه قصه واقعیت دارد که کافی نیست. ما در ادبیات با واقعیت، بِما هُوَ واقعیت، کاری نداریم. واقعیت مال کتابهای تاریخ و حسبحال ها و زندگینامه هاست. در ادبیات، واقعیتی را نیاز داریم که اولاً دراماتیک باشد، ثانیاً رنگ خیال به خود گرفته باشد، ثالثاً شخصیت داشته باشد، رابعاً دارای فضا و دنیایی خاص و متعین باشد؛ خامساً با تکنیکهای قصهگویی و نگارش عجین شده باشد. "داستان چیستا و علی" هیچ کدام را ندارد و فقط گزارشی است سطحی و سخیف از واگویههایی لوس، پرت و پلا و خستهکننده.
نویسنده مثلاً در پی آن بوده است تا فرهنگ داستانخوانی را در شبکه های مجازیِ جمعی (نه اجتماعی!) رواج دهد و مردم را با داستانخوانی آشتی دهد، اما با نوع ارائهی داستانش و ابتذالی که در آن موجود است، خیانت بیشتری به ادبیات کرده است. تنها کارکرد رواج اینگونه داستاننویسی و داستانخوانی، احتمالاً شاد کردن ارواح دادائیستها است چراکه ضربهای که آنان در پی وارد کردن به ادبیات بودند را به مراتب مهلکتر بر اندام ادبیات وارد خواهد کرد.
متأسفانه داستان مورد بحث و مشابهین شایع شدهاش، آنقدر ماقبلِ داستان، ماقبلِ نقد، و ماقبلِ بد هستند که به همین میزان نوشتن دربارهشان نیز کم ارج کردن نقد و توهین به قلم است. اما آنچه برای نگارنده دلیل اصلی نوشتن این مطلب بوده، نه خود داستان مذکور، که بررسی تأثیر آن بر روی فرهنگ کشور و نیز تأملی بر استقبال مخاطب از چنین داستانهایی است. در این کشور هرگاه از بد بودن اثری مینویسیم که با اقبالی عمومی مواجه شده است فوراً با این پرسش کلیشهای روبرو میشویم که "اگر آنچه شما میگویید صحیح است، پس چرا اثر مورد بحث توانسته است این همه مخاطب و طرفدار داشته باشد؟"
به عقیدهی نگارنده، یک منتقد اگر ادعای تحلیل دارد و در عین حال نمیتواند پاسخگوی پرسش فوق باشد، تحلیلش ناقص است و ابتر. منتقد باید بتواند به مقتضای اثری که با آن مواجه است، تضادّ بین اقبال مخاطب عام و دیدگاههای خویش را تبیین کرده، تا حد امکان مشروحاً توضیح دهد. بنابراین به فراخور اثر مورد بحث، میتوان دلایل مختلفی در پاسخ به پرسش مذکور ذکر کرد- که به عنوان نمونه، راقم این سطور در نقد فیلم "شیار 143" به تشریح یکی از مهمترین دلایل این موضوع پرداخته است- اما اصلیترین دلیل که ریشهی اغلب موارد دیگر نیز هست، عدم تربیت یافتگی حس است. حسی که اساس دریافت هنری است ولی از آنجاکه در بُعد ناخودآگاه مخاطب قرار دارد، کمتر به آن توجه می شود و معمولاً احساس- که در بخش خودآگاه وجود قرار دارد- به اشتباه جایگزین آن میشود. اما هر مدیوم هنری؛ از قبیل ادبیات و سینما و غیره، پیش از آنکه بتواند ادّعای هنر داشته باشد، باید بتواند تولید سرگرمی کند و مخاطب خویش را، اصطلاحاً، پای اثر نگاه دارد تا پس از آن شاید بتواند لحظاتی به فرم برسد و هنر بسازد. برخی مواقع، تکنیک صحیح و پختهای که حتی هنوز به فرم نرسیده است، به تنهایی توانایی تولید سرگرمی دارد، بنابراین ممکن است در مدیومی هنری (در بحث حاضر، ادبیات) با آثاری مواجه شویم که هنر نیستند، اما از آنجاکه دارای تکنیکی قابل قبول- خام یا پخته- هستند، می توان آنها را مورد توجه قرار داد و به عنوان آثاری محترم و مقبول- هرچند کوچک- از آنها یاد کرد. چنین آثاری عموماً واکنش اساسی نسبت به خویش را از احساسات (خودآگاه) مخاطب دریافت میکنند.
در این شرایط، اگر منتقدین و تحلیلگران در تشخیص و توضیح حد و اندازههای واقعی این آثار ناتوان عمل کنند، با موقعیتی روبرو میشویم که پیآمدهایی مخرب خواهد داشت به طوری که تعدادی از تولیدکنندگان (نویسندگان) که بسیاریشان تازهکار هستند و اثر (یا آثار) نخستینشان به دلایل بالا خوب از آب درآمده است، بروز احساسات را در مخاطب اصل میپندارند و فرایند و چگونگی دستیابی به این احساسات را از یاد میبرند. بدین ترتیب، به جای آنکه با احترام و از مسیر تکنیک و سرگرمی به برانگیختن احساسی مخاطب بپردازند، به تحریک احساسات او روی میآورند و از این رو است که به ابتذال میافتند. عدهی دیگری از تولیدکنندگان نیز که پیش از غوره شدن، سودای مویز شدن در سر دارند، اقبال مخاطب عام را- که حاصل سرگرمی او و نتیجتاً ابراز احساسات از سوی وی بوده است- نقطهی کمال میپندارند؛ خود را در اوج میبینند؛ پا از گلیم خویش فراتر مینهند؛ احساس را با حس اشتباه میگیرند؛ اثر خود را هنر و خویش را هنرمند مینامند؛ و بنابراین ایشان نیز نهایتاً در ابتذال در میغلتند. و اینگونه است که دستهی نخست، موجب ایجاد مخاطب عام غیرواقعی و دستهی دوم باعث بروز مخاطب خاص قلابی میشود.
در این بحبوحه، فقدان کارشناسان تیزبین و قحطی تحلیلگران شجاع، منجر به تثبیت این اوضاع وخیم میشود، چراکه ناآگاهی، ناتوانی و رودربایستی منتقدین، ایشان را بر آن میدارد تا آثار دستهی نخست را به کل نادیده بگیرند و در عوض به ستایش جاهلانه از آثار دستهی دوم بپردازند. نتیجه آن میشود که از یک سو مخاطب عام، خود را منفک از منتقد میپندارد و رفته رفته از او بیزار میشود و از سوی دیگر حباب تولیدکنندهی به اصطلاح هنرمند و مخاطبِ به اصطلاح خاص، روز به روز بزرگتر، و وضعیت خودروشنفکر پنداری آنان وخیمتر میشود.
نتیجهی این اوضاع، شکلگیری دو دسته مخاطب تحت عنوان عام و خاص است که به شدت، هم از یکدیگر فاصله دارند و هم از مخاطب اصلی هنر. به عبارت دیگر، این دو دسته مخاطب، از آنجاکه سیر تکوینشان معیوب بوده است، هیچ کدام مخاطب واقعی هنر- که همان مردم اند- نیستند. نتیجه آنکه در این کشور- که صاحب "انقلابی فرهنگی" است- گرچه بازار سر و صداها و بریز و بپاشها و شعارها در حوزهی فرهنگ زیاد است، اما عملاً هیچ یک از کالاهای فرهنگی- هنری؛ اعم از کتاب و فیلم و نمایش و غیره، پرمخاطب نیستند. به عبارت دیگر، همان مسؤولانی که در صدر امور فرهنگی کشور نشستهاند و جشنوارههای عظیم، پر زرق و برق و دهانپرکن در حوزهی ادبیات، سینما، تئاتر و . . . برگزار میکنند، خود از سقوط اسفناک سرانهی مطالعه و خالی بودن صندلیهای سینماها و کمرونقی سالنهای نمایش خبر میدهند. پس واضح و مبرهن است که عموم مردم، آن کسانی نیستند که در حال حاضر مصرف کنندهی کالاهای به اصطلاح فرهنگی- هنری به شمار میروند. آیا فرهنگی که برای جامعه (اکثریت مردم) بیمصرف است و هنری که مقبولیّت مردمی ندارد، به راستی زاییدهی همان انقلاب فرهنگی است؟ اگر چنین است- که هست- فرهنگ و هنر معیوب اند، یا مسؤولان فرهنگی، یا . . . ؟
خلاصهی کلام آنکه خوراک فرهنگی-هنری نامناسب در این کشور دو نتیجهی غمبار در پی داشته است. نخست آنکه ذائقهی حسی و احساسی عدهی قلیلی به غایت تخریب شده است و عدهی کثیری اساساً ترجیح دادهاند که از این خوراک مصرفی نداشته باشند و بدین ترتیب، هیچ یک از این افراد مجالی برای تربیت صحیح خویش به لحاظ حسی (و احساسی) نداشتهاند. این بدان معناست که سبد کالای فرهنگی-هنری مردم ما از آثار خوب تهی است. ما به اندازهای که حقمان بوده است نه نقاشیهای خوب دیدهایم، نه فیلمهای خوب تماشا کردهایم، نه موسیقیهای خوب شنیدهایم، نه داستانهای خوب خواندهایم و نه . . .
اما در این وانفساه راه چاره چیست؟ چه کسی باید به داد ما برسد؟ مسؤولین که قریب به چهل سال است هیچ گلی به سرِ ما و فرهنگمان نزدهاند. ما از نخستین سالهای انقلاب تا کنون، مسؤولین متعدّدی را در طرحها و رنگهای مختلف، با دیدگاهها و جناحهای گوناگون- از چپ و راست گرفته تا تندرو و معتدل- آزمودهایم و و به تحقیق دریافتهایم که غالباً یا با سفارش و زور در حال تخریب فرهنگ، در اندازهها و اشکال گوناگون بودهاند و یا بر خلاف آنچه در ظاهر نشان میدادند، در حال ترویج فرهنگهای بیگانه. بنابراین، باید راه نجات را در میان خودمان جستجو کنیم. فیلمسازان، آهنگسازان، نقاشان و نویسندگان، خود باید دستی بجنبانند و بنگرند که در کدام یک از دو دستهی یاد شده در حال فعالیت هستند و اگر دریافتند که جزء یکی از آن دستهها هستند، خویش را با کمک آن دسته از منتقدان خیرخواه و آگاهی که هنوز هم یافت می شوند، به صراط مستقیم هدایت کنند و برای مردم بسازند و بنوازند و بکشند و بنویسند.
متأسفانه داستانهایی از قبیل آنچه در ابتدای متن بدان اشاره شد، در واقع از بدترین انواع خوراکهای فرهنگی هستند که با رواجشان میتوانند به تخریب و عدم تربیت یافتگی حس ما دامن بزنند و شکاف بین مردم، منتقدین و مخاطبین جعلی را بیشتر کنند. از این رو شایسته است که همهی ما ابتدائاً آثار خوب هنری (اساساً و عموماً کلاسیکها) را بشناسیم و به تجربهی مداوم و روشمند آنها و در نتیجه تربیت حس خویش مبادرت ورزیم و در وهلهی دوم از آثار سخیف و مبتذلی چون داستانهای نخواندنیِ مورد اشاره دوری کنیم و با تأملّی بر جایگاه خود به عنوان مخاطبینی هنردوست و توجهّی به ارزش فکر، احساس و حس خویش، تلاش کنیم تا به هر هنرستیزی، اعم از مسؤول و تولیدکننده، که عمداً یا سهواً در پی بیتربیت ساختن احساسات، حواس و تفکرات ما است، اجازه ندهیم تا ما را از جمع مخاطبین حقیقی منفک کند و به انزوای بی سلیقگی و نتیجتاً بی خاصیّتی بکشاند.
بعدم یه چیزی و در نظر بگیرید اگر قرار بود کار چیستا یثربی نقد بشه دیگه ابعاد شخصیتش رو لازم نبود نقد کنید. اینطوری خواننده فکر می کنه دارید جهت گیرانه چیزی و می نویسید و ربطی به خود اثر نداره!
من همه ی کارهای چیستا یثربی رو نخوندم حتی نمیدونم آثارش چیان...
ما به اندازهای که حقمان بوده است نه نقاشیهای خوب دیدهایم، نه فیلمهای خوب تماشا کردهایم، نه موسیقیهای خوب شنیدهایم، نه داستانهای خوب خواندهایم و نه . . .